امروز داشتم میمردم. خیلی سخت نبود. مرگرو میگم. درد هم نداشت. در حقیقت خیلی ساده هم داشت اتفاق میافتاد. داشتم به عادت همیشهام که یه جملهرو هزار بار قرقره میکنم، یه جملهرو تکرار میکردم. جالبش اینجاست که جملههه مثبت هم بود. یعنی تکستی بود که به یکی از دوستام داده بودم که مدتهاست منتظر شغله و صبح که موبایلمرو از حالت پرواز درآوردم دیدم پیام داده که من به دوتا مصاحبه دعوت شدم و من در جواب نوشته بودم “واااای این عالیه” همه چیز از همین جملهی کوفتی شروع شد. آغاز به مردنم رو میگم. بعد اومدم سوئیشرتمرو بپوشم و حاضر شم برم بیرون که کلاهش افتاد جلوی چشمام و من برای یک ثانیه ئتونستم جایی رو ببینم؛ شب قبلش رفته بودم حموم. پاهامو از حموم که میام چرب میکنم و جوراب میپوشم، صبحها هم یکم فشارم میفته و سرم گیج میره. دمپاییم هم سر بود زیرش هم که یه جوراب کلفت. خب کلاه سوئیشرتم افتاد رو چشمام، پاهام سر خوردن و مالیند به دمبلهام که از عصرِ روزِ گذشته که ورزش کرده بودم، هنوز رو زمین پهن بودن و با صورت، فررود اومدم رو زمین. خیلی هم درامالتیک نبود. راستش فکر میکردم مرگ عجیب غریبتر باشه اما خیلی ساده و سریع بود. از یاد آوریِ اون صحنه چشمام خیس میشن. میترسم جلوی مردم بغضم بگیره و همه بفهمن چه موجود رقتانگیز و ضعیفی هستم. آخه الان تو استارباکس سر کوچه نشستم. چند ماهی هست که مهاجرت کردم به کانادا. قضیه اینجوری بود که تو تهران زندگی خوبی نداشتم. طلاق و خیانت و این قبیل چیزها که از هر سه نفر در جهان برای یک نفر اتفاق میافتد. پس این قسمت زندگیام خیلی خاص و رنجآور نیست. واقعیت اینِ که هیچکدوم از قسمتهاش نیست. راستش من اهداف بزرگی دارم، مثلا دلم میخواد یه نویسنده تاثیرگذار بشم. کسی که کتاباش خونده میشه، کسی که اوضاعع بد اقتصادی تو کارش تاثیر نداشته باشه و اونچه مینویسه ماندگاریِ بالایی داشته باشه. حروفی با موادِ نگهدارنده. آرزوهای دیگهای هم دارم. مثلا دوست دارم تجربهی پرش از هواپیما رو داشته باشم. به تمام نقاط دنیا سفر کنم و عاشق بشم و عاشقم بشوند.
میدونی آدم میتونه خیلی آرزوها داشته باشه ولی رسیدن بهشون مستلزم تلاش بسیاری هست. بعد یهو به خودت میای و بهطور کاملا مسخرهای مرگ سر میرسه و نه تنها سخت و دردآور نیست بلکه میتونه خیلی آسون و گوارا باشه. دیگهای دردسرِ رسیدن به آرزوهاتم نداری. یعنی به خودت میگی خوب مُردم دیگه. بقیه هم که کور نیستن. میبینن طرف مرد. فرصت نداشت. وگرنه حتما میرسید. ما خوب میشناختیمش. ” دلواپسانِ امیدوار و دوستداشتنیِ من” برای اینها بیشتر از همه دلم میسوزه. حتی بیشتر از خودم.
داشتم میگفتم تو کافی شاپ سر کوچه نشستم به امید اینکه یه شاهکار ادبی بنویسم، به خیال خودم. اما دارم چیکار میکنم. یه مشت چسنالهی مزخرف. البته خیلی هم بدرد نخور نیست. الان که دارم فکر میکنم یک نقطهی روشن میبینم.
…
اینکه این همه آمال و آرزو خوبهها اما نباید فقط هدف نفس کشیدن همین باشه. شاید بااید هدفِ زندگی خودِ زندگی باشه.
آخرین نظرات: