_تو خیلی دختر خوبی هستیهااا
اما من لیاقت تو را ندارم.
متنفر بودم از شنیدن این جمله.
حسِ کاغذِ دورِ یک ساندویچِ قدیمی را داشتنم که اغذیه فروش میخواست، مهربانانه و طوری که انگار از اول با هم و یکجا خلق شدهاند، به دورِ نان، بپیچد.
من پیچانده میشدم.
من مدام پیچانده میشدم.
مگر منِ مفلوک چه میخواستم؟
-جز دو عدد شانه که در محیطِ بینشان گم بشوم!
که فراموش کنم تاریکی را
و سرم را که بالا میگیرم،
چانه و زیرِ گلویش را ببینم
و او با آن لبانِ گرم
بوسهبارانم کند.
.
مگر من چه میخواستم؟
_ جز پنج انگشتِ دستِ راست
که گم بشوند میانِ پنج انگشتِ دستِ چپم،
و واحد بشوند
گویی
از روز ازل اعضایِ یک پیکر بودهاند.
بهراستی،
مگر من چه میخواستم؟
_یک نجوا.
یک نجوا که در گوشم،
آرام زمزمه کند:
که هی فلانی دوست دارمها.
***
سالها طول کشید تا بفهمم
که آنها راست میگفتند،
خُب هر کسی لیاقت مرا نداشت!
چون دیگر
خودم را در آغوش گرفته بودم و تنم را مهمانِ بوسهای از سرِ شانهام میکردم.
یا که، دستِ راستم به یاریِ دستِ چپم میشتافت و توانایی جابجا کردنِ کوهها را در خود مییافتند.
یا که روزی چندبار مقابل آینه میایستادم و به آدمکِ در آن میگفتم :
_هی فلانی دوستت دارمها.
. .
عشق ورزی به خود که آغاز شد.
مهرورزی کائنات، جاری شد.
.
آنها راست میگفتند
من، تو، ما،
لایقِ بهترینها بودیم، هستیم و خواهیم بود.
رعنا رهبر
آخرین نظرات: