نوجوانی پرخاشگر، بدقلق و همیشهی خدا ناراضی بودم. مدرسهام که تمام شد، به پیشنهاد پدرم برای تحصیل به انگلستان رفتم. من هم که از تَرَکِ دیوارعصبانی و ناراحت میشدم با خوشحالی پذیرفتم…کشوری نو، شهری نو، آدمهایی جدید و دولتی دموکرات دل من را برده بود.
در لندن نزدیک یک سال در خانهی آدمهای مختلف پانسیون بودم. قضیه به این ترتیب بود که آنها یک اتاق به دانشجو میدادند و غذایش را نیز فراهم مینمودند و در ازایش از کالج مبلغی دریافت میکردند. در مدتی که زبان انگلیسی را در لندن فرا میگرفتم، شانس زندگی با آدمهای بسیاری داشتم که این تجارب به درکِ امروزِ من از هستی و میل به جستجوگریام کمک شایانی نمود.
اولین خانواده از آن خشک مذهبهای مسلمانِ کنیایی بودند، بعد خانمی فرانسوی و سگی که جثهاش از من بسیار بزرگتر بود (و حداقل هفتهای یکبار مجبور میشدم نامِ مرد جدیدی را بعنوان پارتنرش حفظ کنم)، سپس خانوادهای اهلِ گلاسگوی اسکاتلند و در نهایت بیوه بانویی هندی که بسیار دوست داشتنی بود. نقطه اشتراک تمام آنها این بود که در لندن زندگی میکردند و یک اتاقِ خالی برای اجاره داشتند.
به قصدِ تحصیل رفته بودم اما واقعا نمیدانستم چه میخواهم بخوانم و انجام دهم، هنوز هم وقتی کودکانی را میبینم که با اراده و راسخ از کاری که میخواهند در آینده انجام دهند، سخن میگویند؛ حیرت میکنم و احساس حماقت وجودم را در بر میگیرد.
بعد از فراگیری زبان انگلیسی تصمیم گرفتم از لندن بروم. زندگیام که در چمدانی جمع میشد را بستم و خود را در ترنی به سمت شهرِ لیدز یافتم.
من آیلس نداشتم و به پیشنهاد مدیرِ قسمتِ دانشجوهای over sees دانشگاه لیدز متروپولیتن یونیورسیتی، شروع به خواندنِ کورسی”course” یک ساله کردم به نامِ G.C.S.E که ارزشش یک جورهایی شبیه پیشدانشگاهی خودمان است.
آن مرد نازنین مرا به قسمت accommodation راهنمایی کرد و من در طبقهی هشتم یک ساختمان بلند، با ۴ دختر دیگر همخانه شدم. اتاق های همگیمان مستر بود و آشپزخانه و لیوینگ روم را با هم شریک بودیم، خودم را با کمروییِ خاصی که به دلایلِ فرهنگی، در ما ایرانیها بیشتر هم هست معرفی کردم و آنها نیز.
دختری قد بلند و لاغر اهل کرهی جنوبی به نامِ Suk با ۲۹ سال سن بزرگترینشان بود ( یادم هست که آن زمان با خود اندیشدم اَ بیست و نه سال؟!!! )، اکنون که میانِ دههی چهارم زندگی هستم، از یادآوری این فکر، خنده ام میگیرد.
بعد دختری مو طلایی با گونههایی گلگون را به نامِ Emma دیدم ، او هم مثل من به تازگی ۲۰ را تمام کرده بود و وقتی که فهمید من ساعاتی پیش از لندن آمدهام، معصومانه از من خواست آن شهر را برایش توصیف کنم؛ گفت آرزو دارد آنجا را ببیند و خوب بخاطر دارم که فکر من در آن لحظه چه بود: ” چطور یک انگلیسی تا کنون لندن را ندیده است؟”
صدای دختری ظریف، ریز اندام و عینکی از آشپزخانه شنیده شد که گفت :” مای نیم ایز جولیا و روی آ تاکید کرد، ادامه داد متنفرم از اینکه جولی صدام کنن”
یادم است که قضاوتم این بود: چقدرعصا قورت داده است و چقدر از او خوشم نیامد.
بعدها فهمیدم جولیا در آکسفورد ایشین هیستوری “asian history” خوانده و برای اخذ فوق لیسانسش آنجا بود؛
چیزهایی در مورد ایران برایم تعریف میکرد که من بعنوان یک ایرانی حتی نامشان هم نشنیده بودم.
صبح کلاس داشتم، در برنامهام کامپیوتر، ادبیات و یادگیری پیدا کردنِ مقالهای خاص در کتابخانه بود. من هم که از دروسِ تکراری ایران شاکی بودم از خانه تا دانشگاه را میخواستم پرواز کنم.
فاصلهی من تا میعادگاهم با استاد و شاگردان یک ربع پیاده روی داشت و من مثل خورهها، ۸ صبح جلوی آسانسور برای کلاسی که قرار بود یک ساعت دیگر برگزار شود، ایستاده بودم.
که دختری با شلوار چرمِ مشکی که بوت هایِ بلند و سیاه رنگِ ماتی آن را جذابتر میکرد و موهای هایلایت شدهی بلوطی رنگ، با من واردِ آسانسور شد، گفت:
_تو همخونه جدیدمونی؟
_ بله، پرسید کجایی هستی و پاسخ دادم
مسیر و مقصد یکیمان باعث همکلامی شد، همکلامی باعثِ دوستی و تدامِ هر چیز، خوب عمیقتر شدن آن چیز را به همراه دارد. دوستیِ ما هم از این قاعده مستثنی نبود.
الکساندرا که بر عکس جولی دوست داشت نامِ مخفف شدهاش را صدا کنم چون به نظرش اینگونه صمیمیتر بود اهل پایتخت یونان یعنی آتن بود،۲۷ سال داشت و ادبیات انگلیسی میخواند.
یکی از شب ها که من، او و سوک روبروی یکی از جهاتِ خانه که یک دست پنجره بود و محرابِ من در آن خانه گشته بود، پتو پیچان نشسته بودیم و شراب مینوشیدیم؛ الکس اشک ریزان از جدایی خودش و دوستپسرش گفت. گویا ششسال بود که با هم بودند و خیال ازدواج داشتند.
من و سوک، او را در آغوش کشیدیم و من با چند کلمه که نمیدانم از کجا آمدند، آرامَش کردم بعد برای اینکه بحث را عوض کنم یکی از دغدغیات ذهنیام در آن زمان را بازگو کردم. گفتم بچه ها من باید رشتهای را در دانشگاه انتخاب کنم و واقعا نمیدانم چه بخوانم.
سکوتی برقرار شد که صدای بلند بلند فکر کردن میداد، سوک گفت:
_ خودت چی دوست داری؟
_سرم را عینِ احمقها خاراندم و گفتم نمیدانم.
بعد الکس ادامه داد:
_”رعنا، تو در متقاعد کردن مردم خیلی خوبی”
و اینچنین شد که بعد از مشورت با پدر جان، من ۸ سال از عمر گرانمایه را صرف خواندنِ حقوق کردم.
امروز که ۳۶ بهار را دیدهام به نظرم منظور الکس از آن حرف و اینکه بعد از آن لحظهی جادویی این را گفت، نوشتن و سهیم شدنِ آن کلمات و به قولی نویسنده شدن بود.
.
ازم پرسیدین چرا میخوام نویسنده بشم؟_میخواهم خلق کنم؛
از اوقاتِ زیسته، نهایت بهرهرا ببرم؛
مشاهده کنم و رشد یابم.
میخواهم در زمان، مکان و ماورا سفر کنم. مسافرِ خیال باشم. بر اَبرهای ذهن سوار شوم، از چشمهی آگاهی بنوشمُ، جامهی شعف و رضایت بر تن کنم و هر کجا که می رسم، عشق بکارم.
میخواهم، جاهایی بروم که نرفتهام، چیزهایی را نگاه کنم که تا کنون ندیدهام. شنوندهی حرفهایی که تا کنون نشنیدهام، رایحههایی که نبوئیدهام، باشم.
میخواهم مخلوقات را با چشمهایم گوش کنم، راجبشان تأمل کنم و و در قالب حروف جاریشان سازم، مثلا مانند یک شیمیدان عمل کنم، خودم و شخصیت ها را درون لولههای آزمایش بریزم، بهشان کاتالیزورِ الهام بزنم و منتظر واکنششان بمانم ..
میخواهم جستجوگر باشم، بیاموزم و شاگردی کنم و تمامِ اینها را در کدام کار میتوان یافت جز نوشتن؟
.
آری نازنین، میخواهم نویسنده شوم.
آخرین نظرات: