ده روز پیش چند دفعه بالا آوردم و یک ریز دل دردی داشتم.
روز اول
فکر کردم عینهو فیلمها که حاملگی را با عُق زدن نشان میدهند، من نیز میخواهم باردار بشوم که با قرصهای ضد باردارییی که بهطور منظم نوشجان میکنم، زدهام خواهر و مادر بچهرا یکی کردهام. اینک او سقط شده و این دل دردها از صدقه سری همان است.
.
فردای روز اول
تو نزدیکترین آزمایشگاه محلهمان نشسته بودم که یکی از آن روپوش سفیدها آمد و جوری که تاسف از چشمانش میریخت گفت جواب منفیست، ایشالا دفعهی بعد خوش خبر باشم براتون.
ولی من لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز چشمانم از خوشحالی داشتند برق میزدند که یهو جوری از درد، تنگ شدند که انگار به یک رشته سیم ۲۲۰ ولت دست زدهام.
نه اینکه از بچه متنفر باشمها نه. فقط الان وقتش نبود مضافا بر اینکه مطمئن نبودم میخوام از اون، موجودی به یادگار داشته باشم یا نه.
گرچه هیچ وقت راجب خلاءهای زندگیمون صحبت نکرده بودیم.
نه من خواستم بگویم
و نه اون خواست بشنود
ولی هر دومان خوب میدانستیم که یک جای کار میلنگد.
میدانید الان که دارم اینها را مینویسم به این نتیجه رسیدهام که صحبت کردن و گفتوشنود، شجاعت و درکی میخواد که خوب من نداشتم.
دوباره معدهام تیر کشید و حالت تهوع گرفتم. اگر حامله نبودم پس چه مرگم بود؟ آزمایشگاه طبقهی دوم یه ساختمان پزشکان بود. روی بوردی که تو لابی نصب شده بود، دیده بودم که یک فوق تخصص بیماریهای داخلی در طبقه ششم هست.
منتظر آسانسور شدم و دکمهیی که رویش عدد شش نوشته شده بود را زدم و به همراه دیگر بیمارانی که لابد مثلِ من یک مرگشان بود و میخواستند کشف کنند آن چه هست منتظر ماندم…
جوابی که شاید باید هرگز نمییافتم، اصلا من عقیده دارم هر چه کمتر بدانی کمتر درد خواهی کشید.
نوبت من شد. داخل شدم. علائمم را گفتم. دکتر یک نگاهی به دفترچه بیمهام انداخت و گفت ۳۵ سالته، نه؟
سرمرا به علامت مثبت تکان دادم.
به آزمایشگاه زنگ زد و ازشان خواست از نمونه خونم (یه اسم خیلی عجیب و غریب را گفت که من نفهمیدم چه بود) خلاصه آن را هم بگیرند.
جواب فردا حاضر میشد من هم رفتم خانه. باید دوش میگرفتم و آماده میشدم شب با علی منزل یکی از فامیلهایش مهمان بودیم. سر راه کمی خرید کردم. من هفتهای چندبار میوهفروش، قصاب و بقال محل را میدیدم. تازهخوری از کودکی با من بود، از مادرم یاد گرفته بودم و او هم از مادرش و یحتمل مادرش هم از مادرش.
باید سور و سات ناهار را پهن میکردم. علی ظهرها میآمد خانه. هیچوقت غذایِ بیرون را دوست نداشت گرچه من هم دلغنجه میگرفتم وقتی کسی از دست پخت و میز غذایم تعریف میکرد.
یک بسته گوشت چرخکرده از فریزر گذاشتم بیرون و یک عدد پیاز تنگش. به پیاز و گوشت نگاه کردم. چقدر بهم میآمدند و چه ترکیبهای بینظیری ازشان ساخته بود. به زندگی خودم و به خودم فکر کردم.
من به چه میآمدم؟ کدام بخش زندگیام بود که بدونِ آن یکی بخش قابل تصور نبود؟
به علی فکر کردم. ده سال از ازدواجمان میکذشت. دوسش داشتم یا بهش عادت کرده بودم؟ روزمررگی چقدر از ما را اسیر کرده بود؟
صدای مسیجی که از واتساپ آمد که افکارم را بهم زد. نوشته بود یکم دیرتر میآیم. کباب ماهیتابهای حاضر شد. رسید خانه. غذا تناول شد و حال نوبت به قیلولهی بعد از نهار بود. عادتی که من هیچگاه درکش نکردم. چطور آدمی میتواند دیدنِ چند ساعت زندگی را از خود محروم کند!
گفتم ساعت چند میریم؟
گفت هشت حاضر باش.
یک ربع به هشت حاضر دم در بودم و چهل دقیقه منتظر شدم تا او هم حاضر شود. ظاهرا موهاش یک میلیمتر بلند شده بود و سشوارشان خوب از آب در نیآمده بود، بنابراین دوباره شسته شدند. سشوار شدند و بالفور با اتو به جانشان افتاده شد. دست آخر هم غر غر کنان گفت باید فردا به آرایشگاه بروم-دیگه موهام خیلی بلند شده!
راستش را بخواهید بعضی وقتها فکر میکردم زن گرفتهام ولی من خودم زن بودم و اتفاقا زیادی هم بودم و دلم آن حمایت و آغوشِ مردانه را میخواست. آخ میچسبد. آخ میچسبد. باید زن باشی تا بفهمی چه میگویم و من ده سال پیش از این نیازهایم بیخبر بودم. شاید هم میدانستم اما اهمیتشان را در زندگی زناشویی نمیدانستم.
ولی در آن لحظه لبخندی که فقط خودم از تصنعی بودنش خبر داشتم زدم و آن جایِ اعتراض را گرفت.
در مهمانی سه بار تلفنش زنگ زد و بار سوم جواب داد.
تازگیها هر وقت تلفنش زنگ میزد، قیافهاش جوری میشد که انگار همین الان کسی را کشته است، بعد به آنطرفِ میگوید گوشی را نگهدار تا من یک جای امن بیابم و حسابی قربان صدقهی هم برویم.
به خانه که برگشتیم ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوابیدیم ولی من همچنان چشمانم باز بود و به فردا و آزمایشگاه فکر میکردم که تنهاش را سمتِ من چرخاند.
میخواستم بگویم، بگویم که امروز بر من چه گذشت، بگویم که دکتر بهنظر دستپاچه میرسید، بگویم که میترسم، بخواهم فقط محکم بغلم کند، آنقدر محکم که ریغم در بیاید، دردم بگیرد و فراموش کنم، دلم میخواست بپرسم این کیست که هر وقت زنگ میزند تو دور و برت را نگاه میکنی و جایی میروی تا تنها باشی؟
اما هیچ یک را نگفتم. سکوت و یکنواختییی که اکثر آدمها را به اسارتِ کرختی میبرد.
بدنش در بدنم در حال رفت و آمد بود و من مثل همیشه از تظاهر به لذت بردن، خودم هم فریب میخوردم و حالی به حالی میشدم. اگر احساساتم نقشی میداشت شبیه به کسی بود که همین الان یک سوسک بالدار قهوهای را دیده است.
روز سوم
صبح تنها درون اتاق بیدار شدم، تنها موجودِ زنده در آن حوالی، خورشید بود که با نیشخندش از پنجره، سکوتِ ابلهانه
و روزمرگیِ دوران را به سخره گرفته بود.
درون آینه زل زدم. یک جفت چشم که درون آینه بود با یک جفت چشمی که بر صورتم بود، صحبت میکردند.
با آب داغ صورتم را شستم. صورتی که رگهای سبز رنگش مشخص بود و از حرارتِ آب، سرخ شد. از این خود آزاری لذت میبردم. گویی تاوان اشتباهاتِ خودم را از خودم میستاندم و آبِ داغ مجازاتم بود.
اندکی بعد سوار بر مزدای سفید قدیمیام راهیِ مطبِ دکتر فرخ شدم. وارد اتاقش که شدم دکتر گفت سیوپنج داشتی نه؟
سکوت کردم، صدایِ گرومپ گرومپِ قلبم را میشنیدم.
عینکش را روی صورتش جا به جا کرد و گفت بیتا فرهود، نه؟
دیگه داشتم کفری میشدم. دلم میخواست عینکش را درونِ حلقش بکنم، مجبورش کنم شیشههایش را بجود بعد کرواتش را بگیرم و از پنجره آویزانش کنم. بالاخره نطقش باز شد.
.
از مطب آمدم بیرون. نمیدانستم باید کجا بروم و چه بکنم. خسته بودم. خیلی خسته بودم. انگار که یک لحظه را هزارسال زیسته باشی. رفتم خانه. دلم تنهایی و اشک میخواست. زیر پتوم خزیدم و هایهای گریستم.
دیگر شب شده بود. علی آنروز ناهار نیآمد و این خوشترین اتفاق آن بیستوچهارساعت بود. با همکارهایش یک نهارِ به گفتهی خودش کاری داشت. از زیر پتو آمدم بیرون که حالت تهوع امانم نداد. توالت فرنگی را بغل کردم و کم مانده بود امعا و احشای بدنمرا بالا بیاورم. با صورتِ رنگ پریده جلوی آینه ایستادم و اینبار مشتم را پر از آب یخ کردم و بسمت صورتم پاشیدم. قطرهها از بینی و چانهام آبشار شد.
به تصویر خود با دهان بسته گفتم: تموم شد.
دختر تو آینه گفت: بیا بغلم.
گفتم: بدبخت شدم.
گفت: بیا بغلم.
گفتم: اخه سرطان معده دیگه چه کوفتی بود؟
گفت: بیا بغلم.
گفتم: فقط شش ماه؟ آخه من هنوز خیلی جوونم.
گفت: نترس و بیا بغلم.
.
روی مبل با چشمِ باز دراز کشیدم. میخواستم چیکار کنم؟ چیکار میتوانستم بکنم؟
به داراییهای زندگیام فکر کردم و به نداراییها رسیدم.
خب حقیقت این بود؛ وقت کم بود. یه زندگیِ ده ساله داشتم، روزمررگییی که در گوشه گوشهی خونه فریاد زجر آوری میکشید، شوهری که انگار سر و گوشش میجنبید و من که آنقدر بزدل بودم که حرف نمیزدم. که اعتراض نمیکردم و زمان که هر ثانیه در حال حرکت بود و سرعتش نزدیک به نور بود.
باید کاری میکردم.
باید هر چه سریعتر تصمیمی میگرفتم.
ساعت حدود ده بود که علی آمد خانه.
نیمهشب بود. او خفته بود و من با دو چشمم، مثل دستگیرهی درِ اتاقمان، کمد دیواریِ اتاقمان، پریزهای برقِ اتاقمان و مبل تک نفرهی سفیدی که در اتاقمان جا خوش کرده بود به صورت او نگاه میکردم. نگاهی توام با عصبانیت، نگاهی توام با دوست داشت و نگاهی توام با عادت.
داشتم خفه میشدم و باید از تخت بیرون میآمدم.
اولین جایی که یافتم حمام اتاق مسترمان بود. آنشب کف حمام دراز کشیدم، با خشم و با مشت به زمین کوفتم. گریه کردم، ضجه زدم و دعا کردم که باید چه کنم؟
که جدا شوم. که این فرصت باقیمانده را سفر بروم. بیشتر ببینم. بیشتر ببویم، در آغوش بکشم، لمس کنم و از خنکای حرکتِ باد لابلای موهایم لذت ببرم.
چیزی که نمیدانم چیست دلم را گرم کرد. به تخت برگشتم و خوابیدم.
روز چهارم
صبح زودتر بیدار شدم. صبحانه چیدم و منتظر ماندم تا بیدار شود. آمد.
گفتم باید حرف بزنیم
گفت بزنیم
چاییها یخ زد و نانها خشک شد ، دیگر ظهر شده بود و خورشید در وسط آسمان، انگار بمن نهیب میزد که بالاخره؟
و من با دو چشمِ خود گفتم: بالاخره.
ولی همچنان از سرطان هیچ نگفتم. لاقل یک راز باید برای خودم میماند دیگر.
علی هم از زندگیمان راضی نبود. او هم مدتهاست میخواسته با من حرف بزند. فکر کردم که چرا اینقدر حرف زدن شهامت و حوصله میخواد و چرا ما آدمها آنقدر کرختیم و اینکه شهامت نداشتن مسریست.
تصمیم گرفتیم دوستانه و مسالمتآمیز جدا بشویم.
.
چند روز بعد من زنِ مطلقهی تنهایی بودم که هیچ نداشت بهجز حجمهای از سلولهای سرطانی، یک مزدای سفیدِ قدیمی و انتخاب، هزار واحد انتخاب.
دکتر زمانی بهم پیشنهاد داده بود که خیلی سریع به یک آنکولوژیست معرفیام کند و با شیمی درمانی چندین سال رفتنم را به تعویق اندازند.
ولی من تصمیم گرفتم فرصتِ باقیمانده را آزاد و رها به سفر بروم، شبقِ موهایم و ابروانِ حلالیِ کم پشتم حفظ شوند و تا لحظهی آخر زیبا به نظر برسم.
تصور کن رنگها را در آغوش بکشی، بیپروا به دل طبیعت بزنی، چون آهوی ختنی، مُشک بپراکنی، طعمهای دنیا را بچشی، دلبرِ خود باشی و پرواز کنی.
دیگر از چه چیز باید میترسیدم؟ مراعات چه و که را باید میکردم؟ من که دیگر هیچچیز برای از دست دادن نداشتم؟ من که دیگر پرنده بودم.
( به نظرمن هر آدمی برای یک بار هم که شده باید هیچچیز برای از دست دادن نداشته باشد، نداشته باشد تا رشد کند و تا بزرگ شود و تا نقطهی عطف زندگیِ خودش بشود )
.
با پانچاکارما که در کنار مدیتیشن یک روش پاکسازیِ جسم و روح هست، در
یکی از کتابهای “لوئیز هی” آشنا شدهبودم. به نامِ مرکزی در شمال هند اشاره کرده بود.
.
از گوگل آدرسِ آنجا را پیدا کردم، تلفن زدم و دوهفته بعد در پروازِ ماهان، عازمِ هندوستان و یکی از عجیبترین سفرهایم بودم.
.
چند هفته بعد از جدایی
حوالیِ آنجا که ساکن شدم معبدی بود.
محصور شده با هر آنچه که زیبایی، زندگی، شور و شوق میخوانیمش.
گاوهای سیاه و زیبا با آن پوستِ براقشان، مردی که با تبحرِ خاصی
سرِ نارگیلهای بزرگِ سبز را میبرید، درونشان یک نی میگذاشت و با لبخندی که مهربانانه میگفت: نوشِجان، متاعش را تقدیم
میکرد.
چند زن که با احترام و سرعتِ حیرتآوری از گلهای زیبایِ نارنجی، زرد و سرخ
با کمکِ یک نخِ ساده، حلقهای میساختند وبه گردنِ مراجعینِ معبد میآویختند.
هیاهو، صداها، آدمها و شلوغی؛ نظمی خاص و اِغوا کننده در عینِ بینظمی، به فضا بخشیده بود.
به رسمِ همگان کفشهایم را درآوردم و با حلقهگلِ زیبایم داخل شدم، فضا پُر بود از مانترا،
رقصِ صوفیانه،
رنگِ نارنجی
و آرامشی سِحرآمیز .
همه چیز بینظیر بود.
در گوشهای نشستم و دیدگانم را مهمانِ این صحنهی خارقالعاده کردم.
اشک میریختم و اصلا برایم مهم نبود که دیگران چه فکر میکنند.
بهراستی فارغ از دنیا بودم.
صدایی را شنیدم، صدا به انگلیسی پرسید
_رنج کشیدی؟
بعد خودش پاسخ داد
_“ رنج کشیدی. “
برگشتم و از میانِ چشمانم که تاری را هدیهی اشکها داشت، دیدم یکی از آن
لباس نارنجی ها کنارم نشسته و به تقلید ازمن پاهایش را در سینه بغل کرده و به دیواری که تکیه گاهم بود، تکیه کرده.
این کارش به من حس همدردی و امنیت داد.
گفت _نامت چیست ؟
گفتم: _بیتا
گفت _بیتا یه جملهی جادویی برایت دارم.
چشمانِ خیسم را با دست پاک کردم و با آنها به او گوش دوختم؛
با آن لهجهی جالبِ هندیها هنگامِ انگلیسی صحبت کردن گفت:
_ همواره به یاد داشته باش که زندگی چون یک رود در گذر است و تمام رنجها و دردهای بشر میگذرند.
بعد نگاهی به روبرو انداخت و گفت: تمامِ اینها که میبینی فانی هستند.
صندلی، میز، هوا، آب، زمین و حتی تمام مردم جهان- همه چیز میراست.
من، تو و آنها از بین میرویم و تنها حقیقتِ موجود، عشق است و تنها آن است که نامیراست.
.
انرژی خاصی از او متصاعد میشد، انگار ماهیتابهای چُدنی بود
و حرارتِ مطبوعش قابلِ لمس.
گفتم آخه. من…
حرفم را قطع کرد و گفت آنها هم فقط خیال میکنند سالمند.
در واقع همه بیماریم.
.
لَختی بعد، یکی مثلِ خودش آمد، کفِ دو دستش را روی هم گذاشته بود،
به حالتِ احترام کمی خم شد و او را صدا کرد.
بعد هیئتی از آن نارنجیپوش ها را دیدم که منتظرش بودند و همگی به او ادای احترام کردند.
فهمیدم او مسترِ تمام آنهاست.
بلند شد، دستش را بر شانهام گذاشت و گفت: رنجت را در آغوش بگیر زیرا اگر حقیقتا آنرا پذیرا باشی، به زودی گنجت را هم خواهی یافت.
به اتاقم برگشتم، فکر کردم و شروع کردم به نوشتن.
نوشتم و نوشتم. هر روز نوشتم.
چهار هفته آنجا ماندم.
به ایران برگشتم و شیمیدرمانی را شروع کردم.
بعد از جدایی و بیماری زندگیام معنایش را از دست داده بود.
ولی در آن سفر شورِ زندگی دوباره در من دویده بود و اُمید دنیایم را رنگین کرده بود.
***
امروز که دارم این خاطرات را مینویسم، پانزده سال از آن روزها میگذرد و من نه تنها شش ماه بلکه سالهاست هر روز و هر لحظه بودنم را جشن میگیرم.
رعنا رهبر
آخرین نظرات: