نور سفید صفحه موبایل صورتش را در تاریکی اتاق روشن کرده بود، من هم مثل دستگیره کمد، قاب پنجره، لباس های آویزان، آینه قدی و هرچیز دیگری که در اتاق بود در آن تاریکی به تماشای صورت روشن همسرم نشسته بودم. صحنهای که هر شب تا نزدیکیهای صبح تکرار میشد،
در ذهنم، سئوالاتِ همیشگی دوباره بهصدا درآمدند:
« اینجا چه میکنی؟
پاسخم در ذهن این بود:
_میخواهم بروم
_نمیخواهم تنها زنی خانهدار باشم که قرمهسبزی درست کند و نهایتا بچهدار شود و در دورههمیهای زنانه مانندِ خالهخانباجیها بچرخد.»
دیدنِ صورتِ همسرم که خواب را بلعیده بود و خوببودنِ نسبیِ او عذاب وجدانِ افکارم مبنی بر جدایی از او را بیشتر میکرد.
لذا بلند شدم و اولین جایی که یافتم که میتوانم در آن تنهایی و افکارم را بسط دهم، حمامِ اتاقِ مسترمان بود.
آن شب روی سرامیکهای سفیدِ حمام؛ پَهن شدم، ضجه زدم و دعا کردم:
که بروم.
و چند ماهِ بعد من زنِ تنهای سیوچند سالهای بودم که «انتخاب» داشت؛
انتخاب اینکه کجا زندگی کند،
چه بپوشد،
با که حرف بزند و دیگر خبری از یواشکی نبود. کتاب خواندنهای های یواشکی،
قرصِ ضدبارداری خوردنهایِ یواشکی،
اصلا دیگر از هیچ یواشکییی خبری نبود.
قبلِ ازدواج کار میکردم و پولم را سرمایهگذاری کرده بودم که خداروشکر بازده خوبی داشت.
ولعِ دیدنِ دنیا، مردمان و آیینهای متفاوت همواره با من بود.
اولین مقصد هند بود، در مرکزی که “پانچاکارما” میکردند در دهلی سکونت گزیدم.
از مدتی قبل از طلاقم فهمیدم سرطانِ ریه دارم و هیچ کس جز من این خبر بیاهمیت را نمیدانست.
میدانی چرا بی اهمیت؟ چون روزانه هزاران تن، بی رحمانه در آفریقا و خاورمیانه یا دیگر جاها میمیرند و بهیاد نمیآورم خونم رنگینتر از بقیه باشد.
میخواستم در این مدتِ باقیمانده بیشتر ببینم،
بشنوم،
ببویم،
لمس کنم و سفر بروم.
با پانچاکارما که در کنار مدیتیشن یک روش پاکسازیِ جسم و روح هست، در یکی از کتابهای “لوئیز هی” آشنا شده بودم.
.
از گوگل آدرسِ آنجا را پیدا کردم، تلفن زدم و دوهفته بعد در پروازِ ماهان، عازمِ هندوستان و یکی از عجیبترین سفرهایم بودم.
.
حوالیِ آنجا معبدی بود.
محصور شده با هر آنچه که زیبایی، زندگی، شور و شوق میخوانیمش.
گاوهای سیاه و زیبا با آن پوستِ براقشان، مردی که با تبحرِ خاصی سرِ نارگیلهای بزرگِ سبز را میبرید، درونشان یک نی میگذاشت و با لبخندی که مهربانانه میگفت: نوشِجان، متاعش را تقدیم میکرد.
چند زن که ….
چند زن که با احترام و سرعتِ حیرتآوری از گلهای زیبایِ نارنجی، زرد و سرخ با کمکِ یک نخِ ساده، حلقهای میساختند وبه گردنِ مراجعینِ معبد میآویختند.
هیاهو، صداها، آدمها و شلوغی؛ نظمی خاص و اِغوا کننده در عینِ بینظمی،
بخشیده بود.
به رسمِ همگان کفشهایم را درآوردم و با حلقهگلِ زیبایم داخل شدم، فضا پُر بود از مانترا،
رقصِ صوفیانه،
رنگِ نارنجی
و آرامشی سِحرآمیز .
همه چیز بینظیر بود.
در گوشهای نشستم و دیدگانم را مهمانِ این صحنهی خارقالعاده کردم.
اشک میریختم و اصلا برایم مهم نبود که دیگران چه فکر میکنند.
بهراستی فارغ از دنیا بودم.
صدایی را شنیدم، صدا به انگلیسی پرسید _رنج کشیدی؟
بعد خودش پاسخ داد
_“ رنج کشیدی. “
برگشتم و از میانِ چشمانم که تاری را هدیهی اشکها داشت، دیدم یکی از آن لباس نارنجی ها کنارم نشسته و به تقلید ازمن پاهایش را در سینه بغل کرده و به دیواری که تکیه گاهم بود، تکیه کرده.
این کارش به من حس همدردی و امنیت داد.
گفت _نامت چیست ؟
گفتم: _رعنا
گفت _رعنا یه جملهی جادویی برات دارم.
چشمانِ خیسم را با دست پاک کردم و به چشمانش به او گوش دوختم؛
با آن لهجهی جالبِ هندیها هنگامِ انگلیسی صحبت کردن گفت:
_رعنا در مواقع حساسِ زندگی همواره به یاد داشته باش؛
_همهی اینها میگذرند.
بعد نگاهی به روبرو انداخت و گفت: تمامِ اینها که میبینی فانی هستند.
همه چیز میراست.
من، تو و آنها از بین میرویم و تنها حقیقتِ موجود، عشق است و آن نامیراست.
.
انرژی خاصی از او متصاعد میشد، انگار ماهیتابهای چُدنی بود و حرارتِ مطبوعش قابلِ درک بود.
.
لَختی بعد، یکی مثلِ خودش آمد، کفِ دو دستش را روی هم گذاشته بود، به حالتِ احترام کمی خم شد و او را صدا کرد.
فهمیدم او ذِنمسترِ تمام آنهاست.
بلند شد، دستش را بر شانهام گذاشت و گفت: رنجت را در آغوش بگیر زیرا اگر حقیقتا آنرا پذیرا باشی، به زودی گنجت راهم خواهی یافت.
به اتاقم برگشتم، فکر کردم و شروع کردم به نوشتن.
۴ هفته آنجا ماندم.
به ایران برگشتم و شیمیدرمانی را شروع کردم.
بعد از جدایی و بیماری زندگیام معنایش را از دست داده بود.
شورِ زندگی در من دویده بود و اُمید دنیایم را رنگین کرده بود.
رعنا رهبر
آخرین نظرات: