این داستان: ملال
چندین سال است برای خود مینویسم و هر بار در نمایشگاهی یا مکان فرهنگی یی دوستی را ملاقات میکنم، اولین سئوالش این است. هنوز کتاب
چندین سال است برای خود مینویسم و هر بار در نمایشگاهی یا مکان فرهنگی یی دوستی را ملاقات میکنم، اولین سئوالش این است. هنوز کتاب
امروز داشتم میمردم. خیلی سخت نبود. مرگرو میگم. درد هم نداشت. در حقیقت خیلی ساده هم داشت اتفاق میافتاد. داشتم به عادت همیشهام
_تو خیلی دختر خوبی هستیهااا اما من لیاقت تو را ندارم. متنفر بودم از شنیدن این جمله. حسِ کاغذِ دورِ یک ساندویچِ قدیمی
ده روز پیش چند دفعه بالا آوردم و یک ریز دل دردی داشتم. روز اول فکر کردم عینهو فیلمها که حاملگی را
نور سفید صفحه موبایل صورتش را در تاریکی اتاق روشن کرده بود، من هم مثل دستگیره کمد، قاب پنجره، لباس های آویزان، آینه قدی و
دویدن که سخت نیست. مهم ندویدن فرار نکردن روبروشدن در آغوشگرفتن و پذیرشِ مشکلات است. رعنارهبر بخشی از رمان در حال نگارش #دونده
نوجوانی پرخاشگر، بدقلق و همیشهی خدا ناراضی بودم. مدرسهام که تمام شد، به پیشنهاد پدرم برای تحصیل به انگلستان رفتم. من هم که از تَرَکِ
به وردپرس خوش آمدید. این اولین نوشتهٔ شماست. این را ویرایش یا حذف کنید، سپس نوشتن را شروع نمایید!